♥ܓـــــــــܨ♥ خدا میبیند♥ܓـــــــــܨ♥ ♥ܓـــــஜ۩۞۩ஜــــــــܨ♥اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ♥ܓــــــஜ۩۞۩ஜـــــــܨ♥
|
فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده می سوزد. من و حسین آقا هم برای نجات آن بنده ی خدا با بقیه همراه شدیم. گونی سنگرها را برمی داشتیم و از همان دو – سه متری، می پاشیدیم روی آتش. جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت می سوخت، اصلا ضجه و ناله نمی زد و همین پدر همه ی ما را درآورده بود. بلند بلند فریاد می زد: «خدایا ! الان پاهام داره می سوزه، می خوام اون ور ثابت قدمم کنی. خدایا! الان سینه ام داره می سوزه، این سوزش به سوزش سینه ی حضرت زهرا نمی رسه. خدایا! الان دست هام سوخت، می خوام تو اون دنیا دست هام رو طرف تو دراز کنم، نمی خوام دست هام گناه کار باشه. خدایا! صورتم داره می سوزه، این سوزش برای امام زمانه، برای ولایته، اولین بار حضرت زهرا این طوری برای ولایت سوخت.» نظرات شما عزیزان:
تا به حال از خوندن هیچ یک از خاطرات شهدا انقدر منقلب نشده بودم
امیدوارم فقط شرمندشون نباشیم پاسخ: درسته این تازه یک نکته از هزاران هستش!
ربت این بچه ها تو هیچ قلمی نمی گنجه و با هیچ قلبی درک نمیشه.تاروز قیامت
پاسخ: بله واقعا همین طوره ولی ما نباید بزاریم که خون اونا پایمال بشه البته منظورم این نیست که با یه پست گذاشتن از یه سردار جنگ الان من حقم ادا شد به این عزیزان باید تا جایی که میشه یادشون رو زنده نگه داریم واقعا فکره این که اگه واقعا این مردها نبودن ادم رو دیوونه میکنه .. فکرشو بکن الان موقع مدرسه رفتن بغل دستت یه عراقی بشینه و تو کشور خودت ارزششه اون از تو بیشتر باشه .. مثله قبل انقلاب که ارزششه سگ امریکایی از ایرانی بیشتر بود موضوعات مرتبط: شهدا، ، برچسبها: شهادت, گناه, بخشش, مردانگی, [ دو شنبه 28 مرداد 1392
] [ 9:8 ] [ امیـــــــر ]
[ |
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |